خانواده ی عباسی وارد سالن پذیرایی خانه میشن و سلام و احوال پرسی ها شروع میشن و در همین حین وقتی پریسا با ارسلان مواجه میشه از تعجب شاخ در میاره و همونجا سیخ می ایسته و ارسلان هم با دیدن پریسا خیلی متعجب میشه و توی دلش میگه:سرنوشت و ببین چه جالب چقدرم خوشگله ناکس ها!.....
پریسا هم توی دلش میگه:پس این اقا خوش تیپه که باران میگفت این بود! اگه یگانه بهم اس ام اس نداده بود الان ما همو نمیشناختیم چقدرم خوشتیپه پدر سوخته....
پریسا و ارسلان نا خود اگاه نیش خندی بهم زدن و تعارفات شروع شد و پریسا چایی اورد اما کاملا هول بود و برای همین باران رو خبر کرد و گفت:بیا این شیرینی ها و چایی هارو ببر من حالم بده میترسم دامادمون رو بسوزونم باران زد زیر خنده و گفت:خیلی باحال میشه نه؟ -زهرمار الان وقت مسخره بازیه؟ -اوووووف توهم که همیشه جدی هستی! خوبه هنوز به دکتر شدنت سه ترم موندها! خدا اون موقع رحم کنه که چقدر برامون کلاس بذاری! -واااااااااااااای! بااااااااااااراااااااااان! چقدر فک میزنی انقدر که فک میزنی درساتوهم میخونی؟ بیا این زهرماریارو ببر دیگه! -باشه نخوریمون!
اقای عباسی احوال پریسا و باران و مادرشونو میپرسه و دخترشو و پسرشو معرفی میکنه و در مقابل فیروزه خانم هم همین کارهارو تکرار میکنه و بحث رو اقای عباسی شروع میکنه و ترانه که دختر کاملا اجتماعی هست بلند میگه:خوب عروس و داماد اینده نمیخوان خصوصی صحبتی چیزی داشته باشن؟ همه با حرف ترانه موافقت میکنن و با رفتن فیروزه و عباسی به سمت سالن ناهار خوری جمع جوونا گرم تر میشه و ترانه و باران مشغول صحبت کردن باهم میشن و چون سنشون هم بهم نزدیک تر بود سریعتر باهم صمیمی شدن و بگو بخنهاشون شروع شد و از طرفی پریسا یه گوشه تنها نشسته بود و به جمعیت توجه میکرد و در این هنگام کسی و کنار خودش در فاصله ی نیم متری احساس کرد.....ارسلان شروع به صحبت کردن کرد: بلاخره اون روز اون چیزی و که توی کیفتون دنبالش میگشتین رو پیدا کردین؟ پریسا نمیدونست چه عکس العملی دربرابر حرفش نشون بده و به یه بله گفتن اکتفا کرد.