پریسا با اقای عباسی تماس میگیره و قرار ملاقاتشون و میذارن برای اخر هفته توی یک رستوران.خلاصه اخر هفته میرسه و اونا همو میبین و از همون لحظه ی اول عباسی به دل پریسا میشینه و پریسا یاد پدر نداشتش میفته و وقتی که رفتار مودبانه ی عباسی و میبینه بیشتر ازش خوشش میاد و حتی اقای عباسی هم از پریسا که با اون سن کمش اونقدر شجاعت حرف زدن درمورد زندگی مادرشو داشت خوشش میاد و مداوم بهش میگفت دخترم اینطور...دخترم اونطور.....پریسا وقتی میفهمه که موقعیت زندگی عباسی درست مثل مادرشه و دنبال یه همدم میگرده روز ها سعی میکنه که با کمک خواهرش باران مادر رو راضی کنن که عباسی بیاد خواستگاری و در اخر که میفهمن فیروزه خانم هم چندان بی میل نیست باران با گوشی عباسی تماس میگیره: سلام اقای عباسی
سلام دخترم خوبی؟ -مرسی خانواده خوب هستن؟ -بله که خوبن متشکر -میخواستم بگم که مادرم رضایت دادن که اگر مایلید برای روز چهارشنبه تشریف بیارید! -سکوت..... -اقای عباسی؟ -اه ببخشید کمی متعجب شدم اخه از خوشحالی نمیدونم چی بگم پریسا از لحن حرف زدن عباسی که مث پسرهای 18 ساله بود خندش گرفت و در اخر قرار بر این شد که
روز چهارشنبه اقای عباسی و خانواده برن خواستگاری.....
-ارسلان پسرم.... -بله بابا؟ -هنوز اماده نشدی؟ -چرا دارم کتمو میپوشم -ابجیت کجاست؟ -تو اتاقشه داره خودشو خفه میکنه انگار عروسیه! -حالا نه به باره نه به داره! -ایشالا عروسیتون بابا -از دست تو که انقدر خود شیرینی بیمزه! فکر دل و روده ی ماهم باش!! -به به ترانه خانم! یه کلامم از مادر عروس بشنویم! -بابا یه چی به این بگو میزنم فکشو.....
عباسی پرید وسط دعواشون: -بسه دیگه شماهم انگار هنوز بچه این! .
خلاصه کل خانواده اماده شدن و وارد ماشن شاسی بلندشون شدن و حرکت کردن به سمت منطقه ی لویزان یعنی جایی که خانواده ی شکیبا زندگی میکردن!
-وای مامان اومدن دارن زنگ در رو میزنن! وای این پسر خوشتیپه کیه باهاشون؟پسرشه؟ پریسا با عصبانیت به باران گفت:نگفتمت صد بار که از پشت ایفون انقدر مردم و دید نزن! حیا داشته باش درو هم باز کن یخ زدن اون بیرون بیچاره ها! -اوووووو باشه مادربزرگ.... -مامان شما خوب نیست با این سن چایی بیارین جلوی داماد من میارم و شما هم بشینین -باشه دخترم من که بچه نیستم -عصبی که نیستین؟ -نه بابا مگه بار اولمه! 46 سالمه خیر سرم!