loading...
مثل هیچکس~~
Nima بازدید : 8 سه شنبه 10 دی 1392 نظرات (0)

پریسا دختری 26 ساله است که هیچ وقت قصد ازدواج نداشته و یک روز که داشت از دانشگاه بر میگشت وقتی سرش توی کیفش بود و دنبال مبایلش میگشت تا جواب اس دوستش یگانه خانم رو بده با یه پسر 28 ساله به اسم ارسلان برخورد میکنه....

ارسلان از این اتفاق جا میخوره و با تمسخر میگه: ببخشید شرمنده...

پریسا میگه:نه اقا شما ببخشید من حواسم نبود...

خلاصه چند روزی از این موضوع میگذره که پریسا یک روز داخل حیاط دانشگاه ارسلان رو میبینه از دور و میفهمه که خواهر ارسلان اونجا دانشجو هست و ارسلان اومده دنبالش و پریسا وقتی یاد اون برخوردش با ارسی میفته یه نیشخند میزنه و میره خونه...

از طرفی مادر پریسا زنی 46 ساله اما زیبا رو و جذابه و خیلی جوونتر میزنه و متاسفانه بیوه هستش و باران خواهر پریسا و خود پریسا رو تنهایی با ارثی که از شوهرش بهش رسیده بزرگ کرده و باران هم 19 سالشه و دختر کله شق و لج باز و زیرکیه و به اندازه ی خواهرش قشنگی نداره....

 


یک روز مادر پریسا با اعصاب خراب وارد خونه میشه و میپره تو بغل پریسا و هق هقش راه میفته و تا میتونه گریه میکنه و پریسا ارومش میکنه و ازش میپرسه: چه خبر شده مادر؟این چه حالیه؟

فیروزه خانم میگه: ای خدا دخترم تو به من بگو....بگو چرا بابات توی جوونیش اونم سن 36 سالگی منو ول کرد و رفت؟اخه این همه مرد خدا باید شوهر منو میبرد؟اونم با عفونت ریه؟

باران که از حرفهای مادرش متعب بود میپرسه باز که چی شده و فیروزه به خودش میاد و میگه: بابا خسته شدم از چشمای این مردک های هیز بی شعور! یه اقای حدودا 50 ساله دوماهه افتاده نبالم و به بهانه های مختلف ابراز علاقه میکنه و امروز هم بهم پیشنهاد خواستگاری داد......دارم دیوونه میشم!

پریسا و باران حیرت زده به هم نگاه میکنن و باران میزنه زیر خنده و پریسا بهش چشم غره میره و شروع به دلداری مادرش میکنه و به مادرش میگه که اون چجور مردیه و فیروزه در پاسخ میگه:مرد بدی نیست اما اصلا خوب نمیشناسمش و من توی این سن و سال چه به ازدواج استقفراله!

پریسا: مادر من اخه تو که هنوز جوونی و باید به زندگیت ادامه بدی و از تنهایی دربیای و فردا که منو باران نبودیم حد قل یه یاری همدمی چیزی داشته باشی

فیروزه کمی به فکر فرو میره و در نهایت به پریسا میگه:

تو میونی با این اقاهه قرار بذاری و کمی بر اندازش کنی و ببینی هدفش چیه و چرا منو میخوادو....؟

فیروزه با کمال میل و خوشحالی قبول میکنه و شماره ی اقای عباسی و از مادرش میگیره و در نهایت یک روز با اون مرد قرار میذاره تا باهم درمورد مادرش و خود مرده صحبت کنن.

پایان قسمت 1

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بی قرار توام و در دل تنگم گلهاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در اب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست.... عزیزان دلم نظر یادتون نره...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 35
  • بازدید کلی : 118
  • کدهای اختصاصی
    ابزار پرش به بالا